زبانحال عبدالله بن الحسن با سیدالشهدا علیهالسلام
طـفـلی اگـر بـزرگ شـود با کـریـمهـا یک روز میشـود خودش از کـریمها طفـل حـسن شدم بـغـلت جا کـنی مـرا آهی که میکشد جگر من، مرا بس است شوقی که سر زده به سر من، مرا بس است از هیـچ کس کـنـار تو بـیـمی نـداشـتم دستی كـریم هـست كه نـذر خـدا شود وقـتی نـیـاز بود، به وقـتـش جدا شود باید برای خود جگری دست و پا كنم دیگر بس است گرم دلِ خویشتن شدن آمــادهام كــنـیـد بــرای كــفــن شـــدن یك نـیـزهای نماند دفـاع از عـمو كنم؟ آمـادهام كه دست دهـم پـای حـنجـرت تیر سه شعبهای بخورم جای حنجرت سوگند ای عمو به دلِ خونِ خواهرت |